آروینآروین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

آروین نامه...

پاییز 1390؛ چهارم مهرماه؛ پا به دنیا گذاشتم و آروین نامه روزهای زندگیمه...

یازده ماه.....

و این یعنی دیگه چیزی نمونده تا اثر انگشتم را توی اولین کیک تولدم فرو کنم.............. دومین دندوونم در اومده و سر دوتا دیگشون هم پیدا شده............ دارم دیگه کم کم بزرگ میشم وسری تو سرا در میارم.............. اما با تمام تلاشی که مامانم میکنه هنوز زیر 7 کیلو هستم در عوض سه چارک رو رد کردم و می خواهم به اون بالابالاها برسم....... ...
4 شهريور 1391

سرگرمی

صفحه ی جادویی همون جعبه ی جادویی قدیمی هاست که این روزها منو حسابی به خودش مشغول کرده............ و به این ترتیب کنترل تلوزیون خونمون یه صاحب جدید پیدا کرده.............. با کمی افزایش وزن الان به 900/6 رسیدم و قصد رسیدن به عدد 7 را ندارم.................. البته رشد قدم خوبه و به 73 رسیدم............. چیزی نمونده که سه چارک بشم.......... البته سرگرمی های دیگه ای هم دارم............ ...
7 مرداد 1391

ده ماه....

وقتی آدم دست دومش را هم تمام کنه و به آخرین انگشت برسه..................  یعنی بله دیگه............. دیگه ده ماهه شدم............. پس بزن دست قشنگه رو.............   چند روزی بود که بابا احسان از خونه بیرون نمی رفت و با من هم بازی نمی کرد همش زیر لحافش بود ............ من خیلی غصه خوردم آخه فکر کردم که بابا جونم باهام قهره............. اونقدر رفتم پیشش نازش کردم تا اینکه دلش نیومد بوسم نکنه و........... حالا که ویروس اومده توی دلم و اذیتم می کنه همه چیو دونستم........... و به جای اضافه وزن 500 گرم کم کردم و این شکلی شدم.............     ...
4 مرداد 1391

سبیل

یه تجربه ی جدید........... نه نه نه،،،،،،،،،،،،، هنوز سبیل ندارم ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ ماست خوردم ، اون هم چه ماستی .....................   ...
17 تير 1391

نه ماه............

دو تا نه ماه گذشت........ نه ماه در شکم ......... و نه ماه در دنیا........ و حالا من یک نی نیه نه ماهه هستم......... و می توونم به تنهایی بشینم......... وزنم ثابت موونده ولی دارم قد می کشم......... ...
4 تير 1391

شبی در شب نشین

امشب هم تولده ............. ولی هنوز تولد من نیستا.................. تولد بابا احسان جونمه.................................     """"""""""""""" """"""""" """" "" """بابا جونم تولدت مبارک""" "" """" """"""""" """""""""""""""" میز شام خوشمزه ی رنگارنگ........... و باز سهم من یک تکه نان.............   ...
23 خرداد 1391

مانکن

باز رفتیم مغازه کوچولوها تا برای من خرید کنیم............. ولی این بار بیدار بودم و مامان و بابام از بیداری من سوء استفاده کردند.................. فکر کردند من مانکنم و همه لبای های فروشگاه را به نوبت امتحان کردند........... البته بدون هیچ توجهی به اعتراضات من ...
22 خرداد 1391